از قرار سناش به مرز هفتاد
رسیده، اگرچه تنها نشان این وضعیت، سپیدی موها و سبیلهاست، وَرنه پا به
پای هر جوانی فراز و فرودها را پشت سر میگذارد و امید در چشمهای مهربانش
موج میزند.
چه با ذوق از آخرین صعودش به
دماوند حرف میزند و عروساش که فکر نمیکرده پا به پایاش تا بالای بالا
بیاید. از همسرش میگوید که پای ثابت رسیدگیاش به درختهاست و پسرش سیامک
که در گرماگرمِ تیر و مردادِ آتشین، پا به پایاش با دبههای آب برای
نهالهایی که در جایجای شهر کاشتهاند، چشمروشنی بُردهاند و میبرند. به
کشورهای مختلفی سفر کرده و میگوید ترجیح میدهد با همراهی خانوادهاش لذت
بیشتری از این سفرها ببرد. در کنار هم بودن را به همه چیز ترجیح میدهد.
هر کجا حرف طبیعت و دار و درخت باشد، یک پای ثابت ماجراست. همین چند سال پیش که به او لقبِ «پدرِ بلوط لرستان»
دادند، مدعیانی پیدا کرد و البته هیچ نگفت، چون اصولاً ترجیح میدهد به
جای تمرکز بر حاشیههایی از این دست، با انرژی بیشتری کارِ خودش را بکند.
راست میگویند؛ «پدرِ بلوط لرستان» عنوان کمی است برای او؛ «پدر طبیعت
لرستان»، بامسماتر و مناسبتر باید باشد برای مردی که فکر و ذهنش طبیعت
لرستان است و تهدیدهای فراوانی که به مخاطرهاش انداخته است.
در شهرمان خیابانی هست که
ظاهرش با سایر خیابانها متفاوت است؛ تمیزتر است و درختهایش انگار
اعتمادبهنفس بیشتری برای خودنمایی دارند. سطلهای زبالهاش میان پوشش
گیاهی کنار پیادهرو پنهان شدهاند و به چشم نمیآیند. میتوان از همین
نشانهها دریافت که خانهاش همان حوالی است؛ خانهای که گُل و گیاه و درخت
از در و دیوارش بالا رفته است. در حیاط کوچک خانهاش، گلدانها و نهالها
راه را بر هر چیزی بستهاند. تنها دو راهِ باریک برای عبور یک نفر در نظر
گرفته شده؛ یکی به سرویس بهداشتی گوشهی سمت راست و دیگری برای رسیدن به
گلدانهای انتهای سمتِ چپِ حیاط و تیمارداریشان. شگفتا که هَرّهی دیوارها
هم دستشان از گلدان خالی نیست. هر بار نهالهای به ثمر رسیده به دامن
طبیعت میروند و گلدانهای جدید آبستن بذرِ تازهای میشوند تا این کارگاهِ
کوچک، در حافظهی درختها باقی بماند.
اینجا همه چیز در حال رشد است
و توقف و ایستادن، معنایی ندارد. بیشتر از هر جای دیگری اکسیژن هست و
انگار بُعدِ دیگری از زندگی جاری است. مردِ قصهی ما با تختههای چوبی روی
شاخههای درختهایی که ریشه در خاک حیاطاش دارند، برای پرندهها لانه
ساخته تا باغ کوچکاش تهی از آواز نباشد. هر روز برای یاکریمها و گنجشکها
دانه میریزد و آنها دیگر به حضورش خو گرفتهاند و رَم نمیکنند.
روی گلدانها و در و دیوار
خانه هم شعارهایی نوشته تا مهمانانی که به دیدنِ حُسنسلیقهاش در دنیای
سبزش میآیند، جملاتی در حافظهشان به یادگار بماند؛ مضمون کلی این
نوشتههای بیریا شاید همین جملهی کوتاهِ عمیق باشد که: «بیخاصیت نباش!».
این شعار، موضعِ راسخِ
اشیاییاست که در بخش دوم حیاتشان به جای آلوده کردن محیط، گلدانی شدهاند
برای ریشه دواندنِ گُلی، گیاهی، درختی، نهالی... . گلدانهای متنوع و
زیبا؛ از پوستهی شکنندهی تخممرغ تا جعبهی کوچک نخِ دندان؛ از بطری
نوشابه تا جعبهی شکلات و سیگار و خلاصه هر چیزی که بتواند دانهای را در
خود جای دهد و پذیرای قطرهای آب برای رفع تشنگیاش باشد. اینجا همه کس و
همه چیز در راستای یک هدف هستند؛ یک هدف بزرگ؛ اکسیژن میسازند و تلاش
میکنند بخشی از ناپاکی زندگی امروز را تصفیه کنند. اینجا زندگی را باید از
زاویهی دیگری نگاه کرد.
معلمها
به صورت هفتگی دانشآموزان را به این باغچهی پُربرکتِ زیبا میآورند تا
او با حوصله و لحنی صمیمی از ضرورت عشق به طبیعت برای بهتر شدن زندگی
بگوید؛ از بیخاصیت نبودن؛ از امید؛ از احساس مسئولیت؛ از دیدن زندگی از
زاویهای دیگر. و به خاطرات این بازدیدها که اشاره میکند، شادی در چشمهای
مهربانش موج میزند؛ گویی هر بار خاطرش از بابت بخشی از آینده آسوده
میشود؛ آیندهای که قرار است با دستهای کوچکِ آنها ساخته شود.
بر در و دیوار پارکینگ
خانهاش هم عکسهای جالبی از طبیعت و مشخصاً درختانِ بلوط نصب کرده. عکس
درخت بلوطی را نشانمان میدهد که ریشههای سمجاش سنگِ بزرگی را متلاشی
کرده است تا به زمین برسد. میگوید: «این عکس زیبا بهترین و مستندترین جواب
به کسانی است که کاشت بلوط در مدبهکوه (بام خرمآباد) را بیهوده میدانند
و سنگی بودنِ خاکاش را دلیل میآورند». نگرانِ رها شدن بام است؛ بامی که
در وجببهوجبِ دامنههایش او و همکارانِ طبیعتدوستِ پُرتلاشاش درخت
کاشتهاند؛ بلوط، کاج، زیتون و... .
انبوهِ تقدیرنامههای تلمبار
شده روی هم را نشانمان میدهد و میگوید: «یکی از آنها از همه برایم
ارزشمندتر است، برای همین کنارش گذاشتهام». لوحی است ساده که دانشجویان به
او اهدا کردهاند؛ دانشجویانی که نه او آنها را دیده، نه آنها او را.
و البته قنددانِ بلوطنشانِ
زیبای روی میزش را نشانمان میدهد که دختری از لُرتبارانِ خارج از کشور
(دکتر گلناز والیزاده- ساکن ایتالیا) برایش فرستاده است. قنددانِ کوچکِ
ظریفی که اصالت دیگچههای مِسی قدیم در او هویداست و بر درب و دستههایش
نشانِ ظریفی از بلوط نقش بسته است؛ نه شاهبلوط، که همین بلوطِ اصیلِ
زاگرسِ خودمان.
دغدغههای این مردِ ناآرامِ
آرام، تنها به طبیعت اختصاص ندارد؛ در هر کارِ خیری پیشقدم است. از ساخت
مدرسه تا پذیرش مهمانانِ نوروزی در خانهی خودش؛ به رسم قدیم، برای اثبات
مهماننوازی قومِ لُر. برای پاک کردنِ تصویرِ غلطی که به ناحق از مردمانِ
زادگاهش شکل گرفته است. اینجا هم همسر و فرزندان مهربانش پشتاش را خالی
نکردهاند؛ مردی که همه دوستاش دارند، حتی درختها، و یاکریمهایی که به
دیدناش رَم نمیکنند؛ «مظفر افشار» بیشتر از هر چیز نمادِ مسئولیت اجتماعی
است؛ نمادِ امید، نمادِ در کنارِ هم بودن، دوست داشتن و دوستداشتنی بودن.
قنددانِ بلوطنشان - هدیهای از طرف دختری از لُرتبارانِ خارج از کشور (دکتر گلناز والیزاده)